یکسال گذشت

سلام
بعد از یکسال اومدم بنویسم

خیلی یاد وبلاگم میوفتم، هیچجا هم مثه اینجا همه چیزو بی شیله پیله نمیگم، اما نمیدونم چرا دیر به دیر حوصلم میشه بیام

یه مرور بکنیم

ارشدمو گرفتم
عسل.و کار میکردم
دنبال ازدواج بودم تقریبا
خیلی استرسی و زشت زندگی میکردم
سرطان گرفتم
شیمی درمانی و دردسرای بعدش

رسیدیم به پیوند استخوان
تقریبا اواخر برج یک پیوند زدم، بعد از یکسال هنوز عصا دستمه، اما شرایط راه رفتنم بهتره
حدود هفده هجده دوره شیمی درمانی کردم
شیمی درمانی های سنگین و نصفش چهار روزه بود. پشت سر هم

استخوان پا تعویض شد
کلی فیزیو تراپی و کاردرمانی
کلی مصیبتای بعدش

بزار یکم حوصله کنم بنویسم از روزای بیمارستان و عمل
قبلش کلی دوندگی سر اینکه پیچ و پلاک بگیرم
بستری شدم
رفتم اتاق روبروی بخش پرستاری طبقه قلب
دکتر روز قبلش اومد چکاب
مامانم بش گفت چقد زیرمیزی میگیری؟ و من با مامانم دعوا که چرا این حرفو زدی
کارشناس پزشک قانونی از مامانم امضا گرفت که اگه توی عمل فوت شد، ایرادی نداره! مامانم گریه و زاری
وسط کرونا بود، هیچکس حاضر نبود بیاد بیمارستان، مامانم تنها
یکساعت مونده به عمل، داشتم به حسین میگفتم فلان سهمو برام بخر(فک کنم عرض اولیه بود)

فضا دپرس بود!
پاشدم آهنگ گذاشتم و مامانمم گفتم فیلم بگیر و حسابی رقصیدم!
خودم به خودم روحیه میدادم
دکتر بیهوشی اومد برای مشاوره قبل عمل
صدام تازه یکم رسا شده بود و دکتر بیهوشی پرسید از چیزی میترسی؟
من گفتم میترسم بهوش بیام نفس نداشته باشم و نتونم داد بزنم و خبر بدم
فرداش وسط اتاق عمل، درحالی که تخت مناسب برای عمل من اشغال بود و در بیمارستان خصوصی با سرهم کردن تختا داشتن شرایط رو مهیا میکردن، دکتر بیهوشی اومد و منو از کمر به پایین فلج کرد، یه آمپول زد بالای باسن و پام پرت شد بالا.
شلوارمو کندن.
بیهوش شدم
وسط عمل درحالی که استخون پامو داشتن میبریدن، بهوش اومدم، یه پارچه سبز جلوم بود، دکتر یه سنگبر دستش بود و داشت میبرید! بیهوش شدم باز

بهوش اومدم و دیدم وسط آی سی یو هستم. پرستار خوشگل ناشی، پیرزنی که تخت بغل کمرش میخارید! زن دیگه ای که از تخت میخواست بیاد پایین ولی حراستو خبر دادن اومد بستش به تخت و جیغ و داد میکرد!

پرستارایی که نصفه شب میخواستن فقط از زیر کار در برن!
سُندم نشتی داشت! کاندوم شیت گذاشتن اونم با کلی دعوا و بحث! خدماتی میخواست ساعت سه بره بخوابه و دل به کار نمیداد.
با هر مشکلی بود صبح شد، پرستار ناشی هرچی تونست بهم آنژیوکت وصل کرد، دو سه تا کیسه خون بهم تزریق شد.
صبحش دکتر اومد، بازدیدم کرد، کسی از حالم خبر نداشت، به پرستارا میگفتم هرطور شده به مادرم خبر بدین که حالم خوبه و بهوش اومدم.
موقع رفتن برای عکس گرفتن شد، پشت در امین بودش، اولین نفری که دیدم.

بردنم عکس گرفتم، با هزار بدبختی و با پارچه بلندم میکردن!
بعد رفتم بخش
مهدی و سمیرا رو دیدم اونجا
رفتم اتاق خصوصی گرفتم.
مامانم اومد.
تبم تا چند روز بالا چهل بود
تزریق خون، آزمایش.
پیمان اومد،بنده خدا روزی که اومد معده ام بعد پنج روز کار کرد، نابود شدن از بو و اینا البته نیروی خدماتی هم اذیت شد! نمیتونستم یک سانت خودمو تکون بدم!!

با آمبولانس بردنم خونه
بعد دوهفته چسبیدن به تخت و تکون نخوردن و لگن گذاشتن بابا مامان! واقعا اذیت شدن پدر و مادرم

پاشدم رفتم دکتر، و بعدش با بهنام و امین دونفری بردنم فیزیوتراپی
هرروز دونفر مسیول فیزیو من بودن هفته اول، بعدش شد یه نفر، مهدی،مامانم،میلاد، بهنام، امین،خواهرم و خلاصه همه رو خیلی اذیت کردم.

بعد 1ماه شیمی درمانیا شروع شد.
موهام تازه در اومده بود که ریخت
با عصا و کلی درد و شیمی درمانی! چه روزایی رو گذروندم
ده ماه مدام شیمی شدم، نسلم در اومد! پاره ام کردن! نه ابرو نه مژه نه مویی!

بعدش سیتی اسکن و خدارو شکر چیزی نبود.
بین سیتی اسکن و جواب دکتر با امین و بهنام اینا رفتیم کیش و موتورسواری و مسخره بازی هاش خیلی حال داد.
بعد دکتر اومد گفت باید سه ماه یکبار چکاب کنی و ازین حرفا
چهار روز بعدش برگشتم عسلویه.
دیدن همکارا بعد شانزده ماه.
چه شانزده ماه عجیبی! از روزی که رفتم ازونجا سیتی اولو دادم تا روزی که برگشتم فقط 4روز بود که دکتر گفته بود دیگه حلله و شیمی نیاز نداری.

با هواپیما دوباری رفتم اومدم.
قبلش سال تحویل برگشتم شهرم و امروز دارم میرم اونجا

دنبال اینم از کار افتادگی بگیرم و برگردم اینجا یه کار معمولی انجام بدم! ولی میترسم ازینکه دوباره بیکاری دهنمو سرویس کنه
بدم نمیاد برنامه نویسی اپلیکیشنو یاد بگیرم و کار کنم توش، ولی خب اونم خودش یه پروژه ایه و باید چسبید بش.

فعلا دنبال اینم به هیچی فکر نکنم، اما چه فایده وقتی همین الانی که اینجا نشستم یکم استرس و ناراحتی دارم بخاطر اینکه بلیط هواپیما برای فردا گیرم نیومد و مجبورم امروز با اتوبوس با یه پای شل برم اونجا!

میترسم به پام توی اتوبوس فشار بیاد.

پریشبا با امین و شیوا اینا رفتیم شهر رویاها و بعدشم اومدیم مافیا بازی
مرضی دوس دختر عزیزم، کسی که از اول مریضی تا ته مریضی کنارم بود و هرچی بهم گفت با من ازدواج میکنی و من گفتم الان نمیتونم بگم بزار برج سه و چهار بگم! خواستگار خوب یهو از آسمون براش پیدا شد و رفت.
چند روز پیش عقدش بود!
خیلی اخلاقش نامبروان بود
معرفتش مثال زدنی بود
کم خرج، زجرکشیده و آدم حسابی.
قیافش اصلا اون چیزی نبود که اول دیدم، اما به مرور اونم برام قابل قبول شد و کلا فلسفه فکریم تغییر کرد.

خیلی نگران اینم دیگه کسی رو پیدا نکنم که باهام باشه.

تنهام.
به نوشین دختر فامیلمون که یه شهر دیگس و قبل از مریضی میخواستم بهش پیشنهاد ازدواج بدم و یه مدت سر همین قضیه باش حرف زدم، چند روز پیش بهش پیشنهاد دادم. دختر خوشکلیه و قیافش برام اوکیه، اما ده سالی کوچیکتره و یه رویاهایی داره مثلا میگه وضع مالی طرف برام مهمه و بایدم بیای شیراز زندگی کنی! منم ترسیدم گفتم باید پیش پدر مادرم باشم.
ترسم ازین بود که گفت بدبختی زیاد کشیدم و دیگه حوصله بدبختی ندارم! منم ترسیدم نتونم مدام توی خوشبختی و نعمت نگهش دارم، چون دلش فقط خوشی و اینا میخواست، حوصله دردسر نداشت.

کاکتوس آب میدم و تعدادش زیاد شده.
هادی اینا 12روز عید اومدن خونمون و دیروز رفتن.

خیلی ناراحتم که مرضی نیست. هیچوقت بهش قول ازدواج ندادم و اگه محکم بهش میگفتم باهام بمون، شاید میموند، اگرچه خواستگار مناسبی با خونه و همه چی گیرش اومده بود و مامانش اینا زیربار نمیرفتن که نشه! ولی اگه بهش قول صددرصد میدادم فک نمیکنم میرفت. بعد خواستگارشم همش زنگ میزد گریه میکرد و میگفت تقصیره توعه!

ولی واقعیت اینه که من یکماه دیگه تست اسپرم میدم و تازه میفهمم بچه دار میشم یا نه و بعدشم پام باید کامل برگرده و خوب بشه! نمیتونستم قول الکی به کسی بدم و البته جبر روزگار که خواستگار خوب باید توی بدترین موقع خودشو نشون بده! شاید اگه سه ماه دیرتر اومده بود همه چیز فرق داشت! البته میلادم دوماه پیش خیلی تو دلمو خالی کرد و من نسبت به مرضی بی تفاوت شدم یکم. بعد وقتی فهمیدم اشتباه کردم اون خواستگار اومده بود و بقیه ماجرا...

نمیدونم چه کنم
نباید اینقد فکر کنم
مریض نشم دوباره
خدااایااا کمکم کن از فکر در بیام.
کمکم کن دیگه به هیچی فکر نکنم. کمکم کن که درست زندگی کنم. سالم فکر کنم و تصمیمات درست رو با توکل بر خودت بگیرم.

 

اول فروردین

سلام
دوماهه که نیومدم تایپ کنم،نیومدم بنویسم
نمیدونم چرا! سرم گرم بوده

چندبار نیت کردم بیام برای لحظه نویسی ولی یادم رفت

امروز اول فروردینه
تا صبح بیدار بودم،سال که تحویل شد خوابیدم
قرنطینه ایم! سفره هفتسینم نداشتیم،خیلی سالا نداریم

پدر و مادرم سنشون بالاست و ذوق هفتسین و اینا ندارن! من باید کاری بکنم، که منم الان هرچی کاری نکنم بهتره

از اولش بگم
ابروهام کامل ریخت
مژه هامو کامل از دست دادم
مو هم که ندارم!
اما رفتم سیتی اسکن و معلوم شد ضایعه ریه و لگنم از بین رفته و تقریبا بافت نرم خیلی خوب تاثیر گرفته از شیمی درمانی!
اما استخون پام سرطانیه و باید جدا بشه تا مجدد به جایی نزنه!!!
این مدت یبار رفتم تهران، برا شرکت و کارای بیمه تکمیلی... قول همکاری دادن
بعد دنبال استخون گشتم تا پیوند بزنم،خیلی گشتم خیلی حرص خوردم تا بالاخره یه استخون یکم کوتاهتر پیدا شد، قرار شد بقیه اش رو از لگنم جدا کنن..
اما بد موقع آنفولانزا گرفتم، عمل داشتم اما مشکوک به کرونا شدم!!! رفتیم بیمارستان، بدنم ضعیف بود شلوارمو از پام نمیتونستم در بیارم! سیتی اسکن گرفتن دیدن کرونا نیست، سریع از بیمارستان خارجم کردن، چون گلبولام پایین بود و امکان گرفتن بیماری خیلی زیاد!!!

خلاصه الان 3هفتس صدام گرفته و در نمیاد! چند روز پیش یه آمپول زدم ولی هنوز صدام درست نشده

وااای عملم رو عقب انداختم بعد فهمیدم پیچ و پلاک هم آماده نیست!
خلاصه سر پیچ و پلاک با صدای بسته خیلی حرص خوردم، اما اونم رسید و دکترم تایید کرد و قرار شد بریم برای عمل، نوشت شب رو برم بستری بشم ولی دکتر عروق که باید توی اتاق عمل حاضر میشد، گفت نمیشه برا کرونا بیام!!!

دکتر خودمم بدن ضعیفم رو بهونه کرد و گفت احتمال گرفتن کرونارو داری!! بیمارستان خصوصیه و اصلا کرونایی نداره!! اما انداختنش برا آخر فروردین

خلاصه یه جلسه شیمی درمانی اضافه کردم و حالا هم رفتم به دکترم گفتم اصلا حاضر نیستم دوباره شیمی درمانی کنم!! گفت اگه تا آخر فروردین عمل کنی ایرادی نداره

درگیر بودیم خیلی، درگیر مریضی و اینا
بورس بهم سود داده، البته کرونا خیلی ضرر زد و سودارو شست

یه دوماهیه با مرضیه رفیق شدم، میلاد که اتفاقا پریروز زن گرفت و عقد کرد، دوست دخترشو و دوتا دوستای اونو و منو امینو آورد و یه گروه راه انداخت و یه بارم شیش تایی رفتیم باغش.. زدیم رقصیدیم و خندیدیم

بعد دیگه فعلا با مرضیه میرم گاهی و میام...

سریالای مانکن و دل و همگناه رو دنبال میکنم، رایگان دانلود میکنم!

ممنونم از مهسا که پیگیر حالم بود، مرسی رفیق، انشاالله سال پر از سلامتی و شادی داشته باشی.

میلاد با افسانه کات کرد و زن گرفت و الان با امین دوست شده و 4تایی گروه داریم و چندروزیه میریم منچ آنلاین و خیلی دعوا میکنیم و الان سوم شدم و گفتم اگه قراره همو نزنین بگین تا ما بازی نکنیم

کسی خونم فک نکنم به جز خواهر و برادرم بیان
حتی داداشم تهرانه و فقط عیدا خوب میاد که اونم البته نیومد ایندفعه

من بدنم مقاومتش کمه و امکان گرفتن ویروس رو چندبرابر بقیه دارم

خب چیو نگفتم دیگه!!
خیلی الافی میگذرونم! اعصابم خورده از این سبک زندگی

اینروزا به مامان و بابام دوباره گیر میدم که پول ندادین، که خونه نفروختین، که بی فکر بودین و منه فکریه حرصیه بی اعصاب سرطان گرفتم!!

خدایا به امید تو
امیدوارم تفکرم درست بشه، دوباره بیخیالی رو به اوج برسونم و راحت زندگی کنم و بتونم خالی از حسادت و حسرت و گیر دادنای الکی به خودم و بقیه بشم

راستش الانم که دارم تایپ میکنم، اعصابم خورده، درصد زیادیش ماله منچه که یه دونه یک میخواستم ولی امین زودتر آورد و دوم شد!

فعلا
نمیدونم چیو ننوشتم

بدترین اتفاق امسالم سرطان نبود، اون تفکر و رویه منو تغییر داد، اما ریختن ابروهام بدترین اتفاق بود، امروز یکم یادش افتادم اشک ریختم، مژه رو چشم پوشش میده، مو رو با کلاه میپوشونی، ولی ابروهام خیلی جاش خالیه

 

شب نویسی

سلام
اومدم بنویسم

خیلی وقته میخوام بنویسم. چندبارم لپتاپو روشن کردم، اما نشد.
نمیدونم چرا حالشو ندارم. شاید حال تایپ ندارم.

شاید اصلا نمیدونم حالم چطوریه که بخوام تایپش کنم.

مکث میکنم...
نفس عمیقی میکشم...
حرارت بدن در روزهای بعد از شیمی درمانی خودش را نشان میدهد.

یک هفته پیش شیمی سنگینی داشتم.
بدنم داغه. پر از حرارت. از دهانم گاهی داغی میزنه بیرون.

روم نمیشه حتی اینجا بگم!چرا اینجوری شدم...

توی یکماه گذشته پنج جلسه تزریق داشتم که البته، به دلیل وخامت حالم یک جلسه اضافه شد.
بعد از اون چهار جلسه پی درپی، ادرارم خون بود و همراه با سوزش.
یه هفته ده روزی نابود شدم تا برگرده.

باید آب زیاد میخوردم.

من اینروزا با امین خیلی میرم و میام و توی اکیپشونم، یه بار رفتیم باغ با مرضی و میلاد و بهار و شیوا و امین.
حسابی رقصیدیم. اونا خوردن و میلاد زیاد از حد خورد و حالش بد شد،خیلی خندیدیم به اعترافات میلاد. اما اون فکر میکرد حالش خوبه!!

یه بارم با بهار و مرضی و امین رفتیم شام بیرون
جمعه صبحم با امین رفتیم صبحونه انگلیسی زدیم و بعدشم بازی کردیم.

من یه اعترافی باید بکنم.
اولا الان خیلی اوکی تایپ نمیکنم
دوما تمام این سالهایی که کار کردم و حرص خوردم و به اصطلاح زندگی کردم، اصلا حال نکردم.

اصلا اکیپی با دختر نرفتم بیرون، اولین بار اکیپی باغو بعد بیماریم و با همین گروه بودم
ده سال پیش چارشنبه سوری رفتیم باغ مهسا همکلاسی دوره کاردانی، ولی اینجوری اکیپ باهم باشیم نبود.

خیلی به خودم ظلم کردم.
آدم معتقدی بودم یا پولدار نبودم یا شانسی برای حضور نبود رو نمیدونم، فقط میدونم روزایی که توی عس.لو من توی اتاقم بعد 14ساعت کار نشسته بودم و به بدبختیام و استرسام فکر میکردم!خیلی اشتباه میکردم.

روزایی که میومدم اصفهان و بدوبدو فقط تفریحم یه ناژوون و یه علی و یه فلافل بود، خیلی اشتباه میکردم.

من باید اعتراف کنم به خودم ظلم کردم، البته که زندگیم بی روح بود و انگار واجبی کشیده شده بود تهش و کسی هم نمیومد منو ازین فضا خارج کنه، شاید خودمم راه نمیدادم، تا اینکه سرطان اومد. کشیده بدی بهم زد و گفت پاشو بچه ... پاشو اینجا باید درست زندگی کنی، نباید دیوار بکشی نباید ناشکر باشی نباید اینقد پرت باشی!!!!

امشب میلاد یه گروه درست کرد، سه تا دختر توش بودن، منو امینم اد کرد و فهمیدیم یکیشون دوس دختر میلاده، البته دوس دختر دومش! بعد شروع کردن چت و ماهم به مرضیه سیگنال دادیم! خیلی این سبک زندگیو دوس ندارم، خیلی وقت پیش اگه زن گرفته بودم اصلا وارد این چتا نمیشدم! واقعا نمیدونم هنوز باید شل بگیرم و ادامه بدم یا یکم سفتتر.

بعد چند سال به سارا پیام دادم، دوس دختر اول و آخرم،اول از نظر واقعیه، والا یه چنتایی اومدن و دوتا پیام دادن و گاهی یه قهوه هم خوردن و رفتن.
بعد سارا بود که اسید پاشیدن کف زندگیم و هیچ دختری سمتم نیومد و حتی خواستگاری هم قبول نمیکردن این اواخر! با اینکه واقعا چیز بدی نداشتم غیر اینکه کارم دور بود! اما شهیدی حرف خوبی زد گفت قسمت نبوده چون اگه با دوتا بچه این اتفاق میفتاد خیلی سخت میشد!! راست میگه

خلاصه سارا خیلی ناراحت شد تا بهش گفتم، گفت خیلی گریه کردم. با شوهرش الان بابل زندگی میکنن و حدود چهارساله که عروسی کرده.
امین همیشه میگه اون فقط بدردت میخورد و نباید از دستش میدادی.
سارا شروع کرد هرروز حالمو پرسیدن. خیلی به واسطه شوهرش مومن شده و نمازشب خون.

باهاش چت میکردم و بهش حالمو میگفتم و تعریف میکردم چه بر من گذشته تو این مدت! اون شروع کرد پیغام و پسغام که یالا نماز بخون، حق نداری بد بشه حالت.
دوس داشتنو از توی پیاماش میفهمیدم، شاید امین راست میگفت.
همیشه میگن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد، درسته تو تایمی که با سارا دوست شدم خوشتیپ و جوون بودم و خیلی دخترای دیگه آمار میدادن. ولی واقعا سارا همه چیز منو بیشتر از اون چیزی که بود میدید و دوستم داشت.

مدام میگفت به شوهرم میگم برای همکلاسیم دعا کن. یه جا بهش گفتم سارا خوب نیست باهات میچتم، خودمو میزارم جای شوهرت و عذاب وجدان میگیرم. گفت عقب افتاده مگه چی بهم میگیم؟ تازه من همه عکستم نشونش دادم و گفتم برا همکلاسی سابقم دعا کنه.
گفتم نه این صحیح نیست! و الان چند روزی یه پیام تو اینستا میفرسته فقط ببینه زنده ام یا نه.

سارا جان خدا پشت و پناهت. براتون بچه های خوشگل و زندگیه همراه با سلامتی و آرامش از خدا میخوام.
سارا خیلی به خدا نزدیک شده بود و اینقدر شکرگزار بود و اینقدر به آرامش رسیده بود که چشمش نکنم شده بود اون چیزی که یک نفر باید باشه.

بهش گفتم چه نفرینی کردی که بعد تو هیچی تو زندگیم سر جاش نبود، گفت از حرفای آخرت دلخور بودم ولی همیشه به نیکی ازت یاد کردم چون آدم حسابی بودی.

امشب یه جوریم.
هنوزم حرارت داره از دهنم میزنه بیرون و حرارت لپتاپ به دستام داغی بدنمو بیشتر میکنه.

نفس کم میارم.
مامانم نمیدونه یه مقداری ریه منم درگیر بیماری شده.
چهارتا جلسه دیگه برم باید عکس بگیرم، امیدوارم که دیگه شیمی درمانی نخواد و معجزه اتفاق افتاده باشه.

ابرو و مژه هام خالی شده! این خیلی بد و غم انگیزه
گاهی اینقدر جلو آیینه نمیرم، یادم میره قیافم شبیه آخناتون و پوتیفاره

از بس تو فکر امین و با دختر بیرون رفتن و باغ و میلاد و عشق و حال مثلا کردنم، اصلا یادم رفته باید استراحتم بکنم یا تمرکز کنم، یا نماز بخونم دعا کنم یا اصلا چی برا بیماری خوبه، کی باید آزمایش بدم و ازین حرفا!

خدا آخر عاقبتمو بخیر کنه...
صبح جمعه گفتن بریم کله بزنیم
مهدی خاله گفت میخوام سه تا خانواده رو جمعه دعوت کنیم تو باغ و اول نظر منو گرفت، گفتم مهدی فکر نمیکردم اینقدر مهم شده باشم خخخ

رنگ کارام و حرف زدنم عوض شده..
باید خلوت کنم با خودم. کتاب بخونم. و سنگامو وا بکنم تا کلا مسیر بیخودی رو پیش نگرفتم.
ولی نمیتونم اینارو هم ول کنم.. باهم اگه بتونم خودمو پیدا کنم خوبه

اینروزا به غیر از چت تو گروههای دوستیمون و رصد ساعتی اخبار ورزشی و پرسه مدام توی اینستا و گاهی بیرون رفتن با امین هیچ دستاوردی ندارم.

سرطان

اسمش عجیبه ولی گرفتم.
الان یه اشکی گوشه چشممه،داره شل میکنه بریزه
لعنت به روزایی که نمیتونم قوی باشم ...

استقلال باخت،لنگ ثانیه آخر گل زد، شاید خیلی دلیلش اون باشه دپ این ساعتا ...

رفتم کربلا، پیاده برای اربعین با عمو و امین و مامانشو و خالشو و داییشو و زنداییش، خیلی خوش گذشت،خیلی کیف کردیم

پام ورم داشت قبلش، شلوار خریدم،خونه مومن بودیم که فهمیدم، مومن خودش دید و به ما گفت، شاید 1ماه شاید دو ماهی بود که شلوارم برام تنگ شده بود، اما فک میکردم شاید برای اینه که چاق شدم،با اصرار بچه ها رفتم همونجا دکتر، گفت شاید توموره و کربلارو فعلا نرو، گفتم بلیط هواپیما گرفتم و برنامه ریختم و ازین حرفا. گفت قبلش ام آر آی بده و برو.

برگشتم از کربلا، جوابو گرفتم دیدم نوشته مشکوک به سرطان!
تعجب کردم، کولمو بسته بودم، چند ساعت بعد پرواز داشتم! زنگ زدم زکریا و گریه ام افتاد، براش توضیح دادم، گفت نیا خداییش نیا من صحبت میکنم...

رفتم از فردای اربعین دکتر، کلی ام آر آی و سیتی اسکن دادم، بالاخره عمل کردم و بخشیشو دادن پاتولوژی و فهمیدم سرطانه!
حالا هم دارم شیمی درمانی میکنم.

گفت موهات بعد 5روز میریزه، نریخت، سه چهار روز پیش یه دفعه ریخت، خیلی روحیمو باختم، خیلی ادا در میارم که همه چیز خوبه.
دیشب باغ بودیم با امین و میلاد و نگار و بهار و مرضیه و سارا و رسول و اون یکی مرضیه، خیلی رقصیدیم خیلی خودمو ول داده بودم، رها بودم.

از نگار خوشم اومد، سه سالی ازم بزرگتر بود، ولی متین بود، شایدم 4بار باش بشینی خوشت نیاد نمیدونم، اما شخصیتش برام قابل قبول بود.
با کله کچل ریشای ریخته و کلاه و نگاه اونا گذشت.

یکشنبه هم رفتیم کنسرت فرزادفرزین، خوب بود خوش گذشت، با سارا و مرضیه و امین رفتیم و بعدش تو ماشین خیلی رقصیدیم.

یکشنبه تا چهارشنبه هر روز شیمی درمانی دارم! سخته احساس میکنم... وقتی فکرشو میکنم که باید یخ بزارم تو دهنم حالم بهم میخوره!!!!!

مثه زنای ویار دار شده بودم، به بعضی چیزا حساس بودم و حس بویاییم قوی شده بود، لیمو ترش بو میکردم...

این مدت خیلی باید رعایت کنم غذامو...

دارم فک میکنم کسی هم میخونه...
زنده بودن مسئله من شده! عجیبه! قضیه رو به شهیدی گفتم و برام پیگیری کرد و خیلی آرومم کرد..

همکارام خیلی هوامو دارن و تماس میگیرن با معرفتا ...
خلاصه عجیب روزایی رو دارم طی میکنم.

اشکم هی میاد الان .. شب جالبی نیست...
خونه خواهر بودیم برای یلدا و بهنامو بهش گفتم خورشت گفته بود و من دو شبه دارم جوجه میخورم و گفت خب میتونی نخوری عزیزم!! منم یه جوجه نخوردم و سالاد خوردم.

آدم حساسی هستم و اصلا دلم نمیخواد ضعف داشته باشم و کسی خودشو بالاترم بدونه!
خلاصه دلم تنگ شده برا بعضی همکارام.

 

حرفای سنگین

سلام
اومدم بنویسم
سنگین حرف بزنم.
نمیدونم تویی که الان نشستی داری میخونی چه شکلی هستی یا چقد بعد نوشتن من میخونیش
همون لحظه
یه روز بعد
یه هفته یا شاید چند سال بعد!

عجیبه،چند سال بعد یعنی چه شکلی ام، بچه دارم، خونم کجاست؟! وضع مالیم چطوره!!

دیروز اومدم، دیشب رسیدم، خستم هنوز. 12 ساعت تو اتوبوس از اون شهر گرم و شرجی برسی اینجا خیلی خسته کنندس
با هادی بودیم، با هم میریم و میایم.

حتما خیلی آدم خوبی نبودم که خدا انداختم راه دور، شاید دارم تاوان غر زدن سر مامان و بابامو میدم.
تاوان غرورم و ادعام که چون خرو پاره میکنه.

نمیدونم. برام مهم نیست بقیه شو نخونیا. راستی اصلا کسی هست بخونه اینو، شاید شانسی بیاد تو و یکی دو خط بخونه و زرتی ببندش.

نزدیک 10ماهه اونجا کار میکنم. تابستوناش خب شرجی و بوی گند میگیری.
آدماش هم از همه جا و همه فرهنگی هستن و بومیاشم هفت رنگن.

اتاقم دو نفرس. کمپمون وسط بیابونه.
باشگاه داره، زمین تنیس و والیبال و حتی فوتبالم داره،لباسامونم میشورن. ولی برا کسی که روزی 14 ساعتشو درگیر کار و رفت و آمداشه، دیگه اینا مفهومی نداره.

بجاش همه عاشق گوشی هستن. عاشق اینستا. عاشق ارتباط با اونایی که ازشون دورن.
همه برا پول اومدن و سابقه. والا اگه کسی راضی باشه دور از زن و بچه و پدر و مادر و جد و آبادش زندگی کنه، اونم توی بوی گاز و دود و دم و شرجی و آدمای هفت رنگ!

دو هفته پیش مشهد بودیم. از طرف شرکت جا گرفتم و با قطار رفتیم و خیلی خوش گذشت.

الان خیلی دپرسم. من و هادی قراردادمون نیومده بود، بچه های دیگه حقوقشون رو 5تومنه و به ما قول داده بودن که نه تنها حقوقمون مثل بقیه میشه، بلکه مابتفاوت این چندماه هم بهمون میدن.
خیلی منتظر بودیم، حداقل باید 15 مابتفاوت میدادن و حقوقو از این ماه میکردن 5تومن. ولی قرارداد پیمانکاریشونو عوض کردن و طبق قانون من درآوردی جدید گفتن 3تومن بهتون میدیم و مابتفاوتم نداره!

من و هادی ناراحت، دپرس، خشمگین، به هر دری زدیم ولی تا اینجا که حقمونو خوردن.

از فروردین به توصیه حسین توی بورس پولامو ریختم و سهام خریدم، البته من قبلا هم توی بورس بودم ولی اون موقع هیچی نمیدونستم.
تو این 4ماهم سود کرده بودم خوب ولی شانس گندم بازار برگشت و همه سودارو پس گرفت!!
40 تومن وام با هزار دویدن گرفتم روز قبل بازگشایی دوباره بازار پایه، ریختم توش و متاسفانه تا الان 3چهار تومنی ضرر دادم، اونم تو کمتر از یه هفته!!

عصبیم، همش با هم شد. خیلی حساب کرده بودم روی اینکه با این روش وضعم خوب بشه و بار خودمو ببندم.نشده تا اینجا.

باید بشینم کلی فیلم آموزشی دارم ببینم و خودم تحلیل کنم که ماشالا اونم نمیشینم.

خواهرم اینجاس، دو هفته دیگه انشاالله زایمان میکنه. انشاالله یه پسر سالم و خوب.

خستم، امشب رفتیم یه دوتا تیشرت خریدم.
توی این دو هفته خانوادم به جواهری و آذین زنگ زدن برا خواستگاری جواب منفی گرفتن.

واقعا زن گرفتن تو این شرایط که حقوقم پایینه و بابام اینا یه قرون نمیتونن کمکم کنن و راهم دوره و دو هفته اونجام یه هفته اینجا، و پا در هوا سخته.
برای من که سخته چه برسه برا اون دختری که بخواد تازه منم درک کنه!


من آدمی ام که کارمو به کسی نگفتم یا خورد خورد گفتم، به کسی کلا از زندگیم حرف نمیزنم و خیلی ازین میترسم چشمم کنن.
همشون میگن چی داری چشت کنن. ولی من همینم که دارم یه سال پیش نداشتم و شرایطم خیلی بغرنج بود.

خیلی کارا دارم همیشه توی دوره رستم بدو بدو دنبال کارام هستم و بعد که برمیگردم اونجا هم که همش کاره کاره و کار.

روضه مجتبی اینجا پس فردا شروع میشه.
فردا قراره با امین و اکیپش بریم کوه.

خیلی ساله دوس دختر ندارم، خیلی وقته برا کسی درد دل نکردم. خیلی وقته داغونم.
برم بخوابم.کاش صوتی حرف میزدم خودش تایپ میکرد و بعد پست میکرد.

فعلا مخاطب عامم که شاید فقط خودمم

همینجوری

دنبال دختر میگردم واسه ازدواج

این رستم داره تموم میشه و رست بعدیم میریم مشهد انشاالله

هادی اینا و خواهرم اینجان

مهدی هم بود رفت

خواهرم استراحت مطلق بهش خورده و اینجا مونده.

انشاالله بچه اش صحیح و سالم و زیبا متولد بشه سر موقع خودش

اونجا همونجوریه

مجید شد هم اتاقیم.

نمیدونم یکم گیجم

دلم کوه میخواد اگه بشه

بسسه دیگه

اومدم بنویسم
امشب باز میرم
روز آخر که میدونی چقد ..


تنهام، خیلی تنهام
خیلی تنهاتر از قبل

علی دوست ده سالم دیگه جواب نمیده و دلیلش هم دعواییه که سر یک زن خراب اتفاق افتاده.
بعد از 1ماه پیام داده که چرا شماره بهش دادی در حالی که منم شماره قبلش بهش داده بودم، گفتم تو جمع بودیم نمیخواستم ارتباطم قطع بشه و رو به همه گفتم یه شماره بدین و اون پیش قدم شد و گرفت!!

بحث راه انداخت، بهم تهمت زد، گفتم عزیزم منو ده ساله میشناسی منظورت چیه؟؟ تو لفافه میگفت میخواستی دور بزنی، منم جلوی خودش جواب طرفو نمیدادم، جلوی خودش گفتم من اینو نمیخوام، تخمم هم حسابش نمیکنم، چون کسی که شوهر داره خط قرمز داره من واردش نمیشم، ولی اون انگار الکی میخواست دعوا کنه، منم دادو بیداد کردم سرش، تو کتم نمیرفت رفیقم بهم تهمتی بزنه که واقعا و بخدا بهش فکر نکرده بودم، آخه یه زن خراب چی هست که من بخوام روش بحث کنم، که بخواد رفاقتم خراب بشه سرش.

خلاصه بعد از یکماه که بینش کلی همو دیده بودیم، یهو بحث راه انداخت و منم دادو بیداد کردم که تهمته و اینا و خلاصه رفت، حالا کلی بهش زنگ زدم برنداشت، پیام دادم گفتم برادر من، زشته برا یه زن خراب رابطه دوستیمون خراب بشه، من ازت عذر میخوام به خاطر رفتار و حرف اشتباه ولی تهمت شنیدم که صدامو بردم بالا، اما اون واکنشی نشون نداد و خلاصه فکر کنم اینجا رابطم با نزدیکترین دوستم تمام شد!

من از تهمت متنفرم، بدم میاد کاری که نکردم رو بهم بگن کردی، این نقطه ضعف منه، عصبی میشم و عصبانیتم هم که نور علا نوره.

حالم سر این قضیه خیلی گرفتس.

نیم ساعت پیش با مامانم دعوا کردم، سر یه چیز بیخود که همیشه رو اعصابمن.

دیشب با امین رفتیم بالا کوه. اطراق کردیم چند ساعتی و برگشتیم.


چند ماهه به مامان و خواهرم گفتم دختر پیدا کنید برام، هیچ گزینه بدرد بخوری پیپدا نکردن، غیر یکی که خونشون شهرستانه و استخاره کردم خوب نیومد.

سالهاست دوست دختر ندارم، رفیقام هم اونایی که ازدواج کردن رفتن و موندن رضا و علی که علی هم به لطف یه بحث تخمی بهم خورد و رضا هم که همش اینور اونوره.

تنهام. خیلی تنهام.
هیچکس نیست باهاش بحرفم.

نمیدونم چی میشه ادامه این زندگی.
امشب باید برگردم، جایی که بیابونه، جایی که گرمه، جایی که فرهنگشون پایینه و جایی که تنهاییات بیشتره.

چرا هیشکی برام نمیمونه؟!
چرا دوست جدید بدردبخور پیدا نمیکنم!
چرا دختر دلخواهم رو نمیبینم!
چرا مثل طلسم شده ها شدم!

لعنت به هرکی که چشم زد زندگیمو، لعنت به هرکی که طلسم کرد من و زندگیمو. لعنتیا دست از سرم بردارین. بی شرفا کم بود اون همه عذابی که به خاطر بیکاری و اون اتفاقا کشیدم! خدایا به اندازه کافی عذابم دادی دیگه همش باید تا آخر عمرم خوشی باشه و عشق و حال.
من اندازه یه پیرمرد صدساله سختیا و تنهاییامو کشیدم. بسسه دیگه

سفر به درون

امروز بر میگردم
طبق معمول با اتوبوس
و این داستان ادامه دارد ...

روزای آخر همش دلتنگیه، همش نق زدنه، همش یه حسیه که نمیتونی بگی

هم اتاقیم رفت شهرشون برای کار .. تنها شدم ..
یعنی کیو میارن پیشم! کاشکی یه آدم حسابی بیاد مثل حسن .
حسن خوب بود، با هم فقط سر درجه کولر بحث داشتیم

اما زود میخوابیدیم، کم تلویزیون میدیدیم، به هم احترام میذاشتیم و سر و صدا نداشتیم، تلفنم میرفتیم بیرون..

اونجا، اینجا نیست ..
اینجا مامان هست و بابا..
اینجا خواهر هست و برادر..
اینجا دوستات هستن و هوا خوبه ..
اینجا فرهنگ آدماش فرق داره مث خودتن

من خیلی دنبال کار گشتم ..
نشد که بشه ..
البته ایراد از منه، وقتی تخصص کافی نداری، وقتی میدونی باید چیکار کنی و وقتشو نداری ..

دنبال زن گرفتنم ..
شاید اینجوری دوتا فکر بشیم ..
شاید اینجوری بیشتر حواسمو جمع کنم ..

من باید تمام وقتای بیکاریمو فیلم و مطلب آموزشی ببینم ..
ولی تقریبا از روزی که رفتم سر اینکار نتونستم ..
کتابای نخونده زیاد دارم .. باید اونا هم بخونم ..

ولی وقتی میرسم سر کار دیگه همش کاره ...
همش خستم، شبا زود باید بخوابم که فردا سرحال باشم ..
بعضی شبا هم میرم باشگاه و کلا وقت فیلم آموزشی نیست ..

خونه خوبه خونه، مامانم امیده
خونه خوبه بوی مامانمو میده

یکم بهم ریختم ...
الان زنگ زدم به بچه ها گفتم غذا فردامو رزرو کنند ..
باید برم کوله پشتیمو ببندم و جمع و جور کنم، بعدشم مراسم پشم ریزون و حمام ..

دیشب رفتیم جیگرکی با بابا مامان و خواهرم اینا
امروز روز دختره و من فقط به بچه خواهرم تبریک گفتم ...

سه هفته پیش با علی رفتیم مارکده، باحال بود با یه مینی بوس زن و فامیلم اونجا آشنا شدیم و کلی خندیدیم...
خدایا خدایا منو از شر و بدی ها دور کن ...

خیلی همه چی گرون شده ...

من شاید میتونستم با چند سال کار کردن و وام سنگین گرفتن خونه دار بشم یا وضعیتم بهتر بشه، ولی الان با این وضعیت فقط باید کار کرد، شکمت سیر بشه، به هیچ جایی هم نمیرسی

امروزم روز آخره

سلام
امروزم روز آخره... باید برگردم.

حال روحیم بد میشه روز آخر.. حتی دو روز آخر

اولشم که تو اتوبوس ماچاله میشم تا برسم و دو روز نیاز به ریکاوری دارم.
عملا از اینجا رونده و از اونجا مونده هستم!!!

این سبک زندگی اصلا عادی نیست!

من هنوزم دارم با خودم کلنجار میرم که یه سبک زندگیه جدید رو برای خودم درست کنم، که هم بتونم با شرایط موجود و روزی دوازده ساعت کار کنار بیام و هم بتونم به کارهایی که علاقه مندم برسم و هم بتونم پیشرفت کنم.

تو این چند ماه که اصلا نشده.
هم اتاقیم دهنمو سرویس کرده، یعنی منم دهنشو سرویس کردم! اما چون میترسیم با یه بی فرهنگ هم اتاق بشیم تحمل میکنیم.
داریم همو تحمل میکنیم، من به شدت سرمایی هستم و اون به شدت گرمایی!
زمستون که پدرمون در اومد، الانم اون کولر میخواد و اینجوری باز اتاق سرد میشه!

زندگی اونجا سخته...
صبحاش سر کار و کلنجار با یه مشت کم فرهنگ و شباش سروکله زدن با هم اتاقی که میخواد ساعت 9 بخوابه و عاشق اخبار هست.

امروز خواهرم اینا میان اینجا و من دلم گرفته که دارم میرم..
فکر میکردم دیگه بشه، ولی هنوزم روزی که میخوام برگردم ناراحتم...

من سوسولم...
دوست دارم همیشه همه شرایط اوکی باشه تا برم سر مرحله بعدی، ولی اینجوری نمیتونم تمرکز کنم، یه تک بعدیه محضم حتی تو رانندگی حواسم بره به چیزی فرمون میچرخه..

خسته ام...
اینقد کار و کار میکردی تو حوزه رشته ات، اینم کار ...
اما حیف کار بغل خونمون بود، کاش پیش مادر و پدرم بودم!!
حقوقمم مالی نیست برای این شرایط به نظرم حداقل باید دو برابر باشه تا بتونم یکم تو دوران مرخصیم خوشی کنم و برگردم...

شب جمعه دعوت مهدی رفتیم باغشون تو روستامون، با هادی و پیمان و بهروز و اون یکی، خوش گذشت، منم ساقیشون شدم ولی طبق روال سی و یک سال گذشته لب نزدم!

استقلال باخت بدم باخت و من فشارم زد بالا از دستشون، اون شب خوابم نبرد و خیلی ناراحت بودم.
فرداش عروسیه پسر مریم، دخترعموی بابام بود و خیلی خرج کرده بود، بهرحال عروس و داماد دکتر بودن و خرج بنز و ژیگو براشون چیزی نبود.

من تنهام... یه هفته بود دنبال یکی میگشتم باهاش برم فیلم متری شیش و نیم رو ببینم، آخرم خودم تنهایی رفتم! بعدشم رفتم ده سیخ جیگر و دل و قلوه خوردم و پیاده رفتم خونه...

تنهایی اینجا قابل تحمله، چون تو خونه منتظرتن و تو عاشقشونی، اما امان از تنهایی و غربت اونجا!!

خواهرم حامله اس و نزدیک چهارماهشه و ویار داره و هر روز بالا میاره ...
شفرو انداختن بیرون و فرهاد مجیدی شد سرمربی! خدا کنه خرابش نکنن..
چنتا کاکتوس دارم، دو روز پیش آبشون دادم، حس خوبیه آب دادن به گل و گیاه و درخت.

98شد

سلام
اومدم بنویسم.
کمرم الان خالیه!

فکرم ؟ نه اون خالی نیست، پره!
اینکه من الان به چی فکر میکنمو خب نه نمیگم، ولی اینکه این مدت چطوری گذشتو باشه. اوکی.

دو روز قبل عید در حالی که تازه رسیده بودم و خسته بودم رفتیم تهران و فرداش درجا رفتیم رشت.
چه شهر خوب و قشنگی بود.سال تحویلم خوابیدیم.
انزلی و لاهیجان و ساحل چمخاله رو هم دیدیم.
قشنگ بود. با داداشم اینا بودیم.
حسابی زیتون خوردم.

شرکتمون رو هواست. قراردادش تمام شده و هر روز یه شایعه که داره میره و شرکت جدید بیاد نیروهای جدید میرن بیرون!

خیلی عدم ثبات موج میزنه.
پریشبا در حالی که تنها بودم، شب داشتم خواب میدیدم، همکارم دعواش بود، گفت بدو بیا منم تو خواب پاشدم و خیلی حرفه ای با کله مبارک رفتم تو سه جاف کمد و پرت شدم تو یخچال.

پیشونیم شکافت! خون اومد. خشک شد. چسب زدم و گرفتم خوابیدم. نرفتم دنبال دکتر. هرکی ام پرسید گفتم جوش بوده!

به خیلیا نگفتم میرم سر کار، چون حدود هجده ماه بیکار بودم و اتفاقات بد و ناگواری تو اون مدت برام رخ داد، میترسم بگم.
عید مجبور شدم به داداشم و زنش بگم.

سیل ایرانو برداشت. تحلیلها اینه که خشکسالی تمام شده و تا ده سال آینده فقط بارون و ایناس. خلاصه هر حادثه ای که رخ میده تازه میفهمیم که عملا هیچ کاری صورت نگرفته و فقط مردم هستن که باید کمک کنن!!

استقلال باخت. بد موقعی هم باخت. استقلال تمام شد. اگه شفر بره قطعا مربی بعدی هم خراب میکنه.
استقلالو نابود کردند.

لعنت به دولت بنفش. لعنت به شما مزدوران. لعنت به شماهایی که منتظرم انتخابات بشه و یکی یکیتون فرار کنه بره خارج.

خیلی چیزا میشه گفت.
مثل کم محلی رییس جدید.
مثل مسافرته.
مثل شرایط کار.
اما حسش نیست
شب بخیر.