یکسال گذشت
سلام
بعد از یکسال اومدم بنویسم
خیلی یاد وبلاگم میوفتم، هیچجا هم مثه اینجا همه چیزو بی شیله پیله نمیگم، اما نمیدونم چرا دیر به دیر حوصلم میشه بیام
یه مرور بکنیم
ارشدمو گرفتم
عسل.و کار میکردم
دنبال ازدواج بودم تقریبا
خیلی استرسی و زشت زندگی میکردم
سرطان گرفتم
شیمی درمانی و دردسرای بعدش
رسیدیم به پیوند استخوان
تقریبا اواخر برج یک پیوند زدم، بعد از یکسال هنوز عصا دستمه، اما شرایط راه رفتنم بهتره
حدود هفده هجده دوره شیمی درمانی کردم
شیمی درمانی های سنگین و نصفش چهار روزه بود. پشت سر هم
استخوان پا تعویض شد
کلی فیزیو تراپی و کاردرمانی
کلی مصیبتای بعدش
بزار یکم حوصله کنم بنویسم از روزای بیمارستان و عمل
قبلش کلی دوندگی سر اینکه پیچ و پلاک بگیرم
بستری شدم
رفتم اتاق روبروی بخش پرستاری طبقه قلب
دکتر روز قبلش اومد چکاب
مامانم بش گفت چقد زیرمیزی میگیری؟ و من با مامانم دعوا که چرا این حرفو زدی
کارشناس پزشک قانونی از مامانم امضا گرفت که اگه توی عمل فوت شد، ایرادی نداره! مامانم گریه و زاری
وسط کرونا بود، هیچکس حاضر نبود بیاد بیمارستان، مامانم تنها
یکساعت مونده به عمل، داشتم به حسین میگفتم فلان سهمو برام بخر(فک کنم عرض اولیه بود)
فضا دپرس بود!
پاشدم آهنگ گذاشتم و مامانمم گفتم فیلم بگیر و حسابی رقصیدم!
خودم به خودم روحیه میدادم
دکتر بیهوشی اومد برای مشاوره قبل عمل
صدام تازه یکم رسا شده بود و دکتر بیهوشی پرسید از چیزی میترسی؟
من گفتم میترسم بهوش بیام نفس نداشته باشم و نتونم داد بزنم و خبر بدم
فرداش وسط اتاق عمل، درحالی که تخت مناسب برای عمل من اشغال بود و در بیمارستان خصوصی با سرهم کردن تختا داشتن شرایط رو مهیا میکردن، دکتر بیهوشی اومد و منو از کمر به پایین فلج کرد، یه آمپول زد بالای باسن و پام پرت شد بالا.
شلوارمو کندن.
بیهوش شدم
وسط عمل درحالی که استخون پامو داشتن میبریدن، بهوش اومدم، یه پارچه سبز جلوم بود، دکتر یه سنگبر دستش بود و داشت میبرید! بیهوش شدم باز
بهوش اومدم و دیدم وسط آی سی یو هستم. پرستار خوشگل ناشی، پیرزنی که تخت بغل کمرش میخارید! زن دیگه ای که از تخت میخواست بیاد پایین ولی حراستو خبر دادن اومد بستش به تخت و جیغ و داد میکرد!
پرستارایی که نصفه شب میخواستن فقط از زیر کار در برن!
سُندم نشتی داشت! کاندوم شیت گذاشتن اونم با کلی دعوا و بحث! خدماتی میخواست ساعت سه بره بخوابه و دل به کار نمیداد.
با هر مشکلی بود صبح شد، پرستار ناشی هرچی تونست بهم آنژیوکت وصل کرد، دو سه تا کیسه خون بهم تزریق شد.
صبحش دکتر اومد، بازدیدم کرد، کسی از حالم خبر نداشت، به پرستارا میگفتم هرطور شده به مادرم خبر بدین که حالم خوبه و بهوش اومدم.
موقع رفتن برای عکس گرفتن شد، پشت در امین بودش، اولین نفری که دیدم.
بردنم عکس گرفتم، با هزار بدبختی و با پارچه بلندم میکردن!
بعد رفتم بخش
مهدی و سمیرا رو دیدم اونجا
رفتم اتاق خصوصی گرفتم.
مامانم اومد.
تبم تا چند روز بالا چهل بود
تزریق خون، آزمایش.
پیمان اومد،بنده خدا روزی که اومد معده ام بعد پنج روز کار کرد، نابود شدن از بو و اینا البته نیروی خدماتی هم اذیت شد! نمیتونستم یک سانت خودمو تکون بدم!!
با آمبولانس بردنم خونه
بعد دوهفته چسبیدن به تخت و تکون نخوردن و لگن گذاشتن بابا مامان! واقعا اذیت شدن پدر و مادرم
پاشدم رفتم دکتر، و بعدش با بهنام و امین دونفری بردنم فیزیوتراپی
هرروز دونفر مسیول فیزیو من بودن هفته اول، بعدش شد یه نفر، مهدی،مامانم،میلاد، بهنام، امین،خواهرم و خلاصه همه رو خیلی اذیت کردم.
بعد 1ماه شیمی درمانیا شروع شد.
موهام تازه در اومده بود که ریخت
با عصا و کلی درد و شیمی درمانی! چه روزایی رو گذروندم
ده ماه مدام شیمی شدم، نسلم در اومد! پاره ام کردن! نه ابرو نه مژه نه مویی!
بعدش سیتی اسکن و خدارو شکر چیزی نبود.
بین سیتی اسکن و جواب دکتر با امین و بهنام اینا رفتیم کیش و موتورسواری و مسخره بازی هاش خیلی حال داد.
بعد دکتر اومد گفت باید سه ماه یکبار چکاب کنی و ازین حرفا
چهار روز بعدش برگشتم عسلویه.
دیدن همکارا بعد شانزده ماه.
چه شانزده ماه عجیبی! از روزی که رفتم ازونجا سیتی اولو دادم تا روزی که برگشتم فقط 4روز بود که دکتر گفته بود دیگه حلله و شیمی نیاز نداری.
با هواپیما دوباری رفتم اومدم.
قبلش سال تحویل برگشتم شهرم و امروز دارم میرم اونجا
دنبال اینم از کار افتادگی بگیرم و برگردم اینجا یه کار معمولی انجام بدم! ولی میترسم ازینکه دوباره بیکاری دهنمو سرویس کنه
بدم نمیاد برنامه نویسی اپلیکیشنو یاد بگیرم و کار کنم توش، ولی خب اونم خودش یه پروژه ایه و باید چسبید بش.
فعلا دنبال اینم به هیچی فکر نکنم، اما چه فایده وقتی همین الانی که اینجا نشستم یکم استرس و ناراحتی دارم بخاطر اینکه بلیط هواپیما برای فردا گیرم نیومد و مجبورم امروز با اتوبوس با یه پای شل برم اونجا!
میترسم به پام توی اتوبوس فشار بیاد.
پریشبا با امین و شیوا اینا رفتیم شهر رویاها و بعدشم اومدیم مافیا بازی
مرضی دوس دختر عزیزم، کسی که از اول مریضی تا ته مریضی کنارم بود و هرچی بهم گفت با من ازدواج میکنی و من گفتم الان نمیتونم بگم بزار برج سه و چهار بگم! خواستگار خوب یهو از آسمون براش پیدا شد و رفت.
چند روز پیش عقدش بود!
خیلی اخلاقش نامبروان بود
معرفتش مثال زدنی بود
کم خرج، زجرکشیده و آدم حسابی.
قیافش اصلا اون چیزی نبود که اول دیدم، اما به مرور اونم برام قابل قبول شد و کلا فلسفه فکریم تغییر کرد.
خیلی نگران اینم دیگه کسی رو پیدا نکنم که باهام باشه.
تنهام.
به نوشین دختر فامیلمون که یه شهر دیگس و قبل از مریضی میخواستم بهش پیشنهاد ازدواج بدم و یه مدت سر همین قضیه باش حرف زدم، چند روز پیش بهش پیشنهاد دادم. دختر خوشکلیه و قیافش برام اوکیه، اما ده سالی کوچیکتره و یه رویاهایی داره مثلا میگه وضع مالی طرف برام مهمه و بایدم بیای شیراز زندگی کنی! منم ترسیدم گفتم باید پیش پدر مادرم باشم.
ترسم ازین بود که گفت بدبختی زیاد کشیدم و دیگه حوصله بدبختی ندارم! منم ترسیدم نتونم مدام توی خوشبختی و نعمت نگهش دارم، چون دلش فقط خوشی و اینا میخواست، حوصله دردسر نداشت.
کاکتوس آب میدم و تعدادش زیاد شده.
هادی اینا 12روز عید اومدن خونمون و دیروز رفتن.
خیلی ناراحتم که مرضی نیست. هیچوقت بهش قول ازدواج ندادم و اگه محکم بهش میگفتم باهام بمون، شاید میموند، اگرچه خواستگار مناسبی با خونه و همه چی گیرش اومده بود و مامانش اینا زیربار نمیرفتن که نشه! ولی اگه بهش قول صددرصد میدادم فک نمیکنم میرفت. بعد خواستگارشم همش زنگ میزد گریه میکرد و میگفت تقصیره توعه!
ولی واقعیت اینه که من یکماه دیگه تست اسپرم میدم و تازه میفهمم بچه دار میشم یا نه و بعدشم پام باید کامل برگرده و خوب بشه! نمیتونستم قول الکی به کسی بدم و البته جبر روزگار که خواستگار خوب باید توی بدترین موقع خودشو نشون بده! شاید اگه سه ماه دیرتر اومده بود همه چیز فرق داشت! البته میلادم دوماه پیش خیلی تو دلمو خالی کرد و من نسبت به مرضی بی تفاوت شدم یکم. بعد وقتی فهمیدم اشتباه کردم اون خواستگار اومده بود و بقیه ماجرا...
نمیدونم چه کنم
نباید اینقد فکر کنم
مریض نشم دوباره
خدااایااا کمکم کن از فکر در بیام.
کمکم کن دیگه به هیچی فکر نکنم. کمکم کن که درست زندگی کنم. سالم فکر کنم و تصمیمات درست رو با توکل بر خودت بگیرم.